به نوشتة رابي ماهاراج
زندگي كنوني ما هر چقدر هم رضايت بخش باشد، باز هم زماني كه به گذشته نگاه ميكنيم مواردي وجود دارند كه به خاطر آوردن آنها باعث احساس حسرت و تاسف در ما ميشود. در خصوص خودم بايد بگويم عميق ترين فقداني كه احساس ميكنم مربوط به پدرم ميباشد. پس از مرگ او اتفاقات زيادي افتاده است. اغلب اوقات با خود فكر ميكنم كه اگر او زنده بود و در تمامي اين مسائل با من شريك ميشد، چه عكس العملي از خود نشان ميداد.
من و پدرم هرگز در چيزي با هم شراكت نداشتيم و دليلش نذرها و عهدهايي بود كه پدرم قبل از به دنيا آمدن من بسته بود. پدرم حتي يك بار هم در طول عمرش با من حرف نزد و حتي كوچكترين اعتنايي به من نكرد. شنيدن تنها دو كلمه از او باعث ميشد كه من به طور غير قابل توصيفي احساس خوشحالي كنم. چقدر آرزو داشتم كه حتي براي يك بار هم كه شده صدايش را بشنوم كه ميگويد: «رابي، پسرم.» اما او هرگز اين كار را نكرد.
پدرم در طول مدت هشت سال حتي يك كلمه هم سخن نگفت. در مشرق زمين، اين حالت خلسه مانندي كه پدرم موفق شده بود به آن دست يابد را حس آگاهي و هوشياري برتر مينامند و دستيابي به آن تنها از طريق تعمق و تفكر بسيار عميق (مديتيشن) امكان پذير است.
زماني كه بسيار كوچك بودم و نميتوانستم دليل اين موضوع را بفهمم، از مادرم ميپرسيدم: «چرا پدر اينطوري است؟» و مادرم پاسخ ميداد: «او يك شخصيت بخصوص و استثنايي است . . . بزرگترين مردي كه ممكن بود به عنوان پدر داشته باشي.» و ادامه ميداد: «او در جستجوي نفس واقعي است كه در درون همة ما وجود دارد، آن وجود يگانه، كه واحد است و به غير از او ديگري نيست، و رابي، تو هم مثل او هستي.»
پدرم يك نمونه و سرمشق از خود به جا گذاشته بود، او به تحسين و تشويق زيادي نائل آمده و مورد ستايش بسياري قرار گرفته بود. بنابراين پس از مرگ او اينگونه انتظار ميرفت كه من جانشين او شوم. اين امري اجتناب ناپذير بود. اما هرگز تصورش را هم نميكردم كه هنگام فرا رسيدن اين روز شوم تا اين اندازه جوان باشم. وقتي پدرم مرد، احساس ميكردم كه همه چيز را از دست داده ام. اگر چه به سختي ميتوانم بگويم كه به عنوان يك پدر او را ميشناختم، اما او الهام بخش من بود . . . يك خدا . . . و حالا او مرده بود.
در مراسم تشييع جنازة پدرم، بدن سفت و خشك شدة او را روي تودة بزرگي از هيزم قرار دادند. من كه به خاطر از دست دادن او عميقاً احساس فقدان ميكردم و غرق در انديشه هاي خود بودم، فكر اينكه بدن پدرم بايد براي خداي آتش «آگني» قرباني شود، ابعاد تازه اي به حيرت و سردرگمي من ميافزود.
واقعاً نميتوانم بيان كنم كه تا چه حد احساس غم و اندوه ميكردم، در حالي كه شاهد بودم شعله هاي آتش چطور بدن پدرم را احاطه كرده و ميسوزاند. ناگهان فرياد زدم: «مامان! مامان!» نميدانم مادرم صداي مرا در ميان غرش جرقه هاي بي امان آتش شنيد يا نه، اگر هم شنيد هيچ عكس العملي از خود نشان نداد. همانند يك هندوي واقعي، مادرم توانايي آن را داشت تا از تعليمات «كريشنا» پيروي كند. به عبارتي، او نه براي زنده ها، و نه براي مردگان نبايد ماتم و سوگواري ميكرد. در حالي كه شعله هاي آتش بدن پدرم را ميسوزاند و خاكستر ميكرد، مادرم حتي يك بار هم گريه نكرد.
پس از مراسم تدفين پدر، من موضوع مورد علاقة كف بينها و ستاره شناسان شدم و آنها مكرراً به خانة ما رفت و آمد ميكردند. امكان نداشت كه خانوادة ما بدون مشورت يك منجم يا طالعبين تصميم مهمي بگيرد. بنابراين واجب بود تا آيندة من نيز به همين روش تاييد و تثبيت شود. دانستن اين موضوع كه تعابير و تفاسير منجمين و طالعبينان، خطوط حاضر بر روي كف دستانم و تمامي سياره ها و ستاره ها همگي اتفاق نظر داشتند كه من يك رهبر بزرگ هندو خواهم شد برايم باعث دلگرمي بود. به وضوح آشكار بود كه من يك ظرف برگزيده و منتخب بودم و سرنوشتم طوري رقم خورده بود كه در سنين نوجواني بتوانم موفق به جستجو و اتصال به برهمن، «آن يگانة واحد»، شوم. نيروهايي كه پدرم را راهنمايي و هدايت كرده بودند اكنون مرا راهنمايي و هدايت ميكردند.
من تنها يازده سالم بود ولي هنگام مراسم مذهبي بسياري از مردم در مقابل من تعظيم ميكردند و هداياي نقدي، پارچه هاي كتاني و ديگر كالاهاي ارزشمند را جلوي پاهايم قرار ميدادند.
من واقعاً عاشق اين مراسم مذهبي بودم، به ويژه مراسم خصوصي كه در خانة ما و يا در خانة ديگران بر پا ميشد و بستگان و دوستان همه در آن جمع ميشدند. من در آنجا مركز توجه و تحسين همگان بودم. خيلي علاقمند بودم كه از ميان حضار عبور كنم و آب مقدس را روي عبادت كنندگان بپاشم و يا بر روي پيشاني شان با خمير مقدس كه از درخت صندل تهيه شده بود، علامت بگذارم. وقتي كه در پايان مراسم مردم جلوي من تعظيم ميكردند و هداياي خود را جلوي پاهايم ميگذاشتند، بسيار خوشحال ميشدم.
زماني كه در مزرعة عمه ام تعطيلات را ميگذراندم، براي اولين بار با مسيح برخورد كردم. در حال قدم زدن بودم و از طبيعت دور و برم لذت ميبردم كه ناگهان صداي خش خشي از زير بوتة پشت سرم مرا وحشتزده كرد. با سرعت به عقب نگاه كردم و ديدم كه مار بزرگي مستقيم به سمت من ميآيد. او با چشمان ريز و گردش با جديت به من خيره شده بود. احساس كردم كه فلج شده ام، ميخواستم بدوم اما قدرت كوچكترين حركتي را نداشتم.
در آن لحظه كه از شدت ترس خشكم زده بود، صداي مادرم را شنيدم كه كلماتي را تكرار ميكرد. كلماتي كه مدتها بود ديگر از ياد برده بودم: «رابي، اگر زماني واقعاً در خطري جدي قرار گرفتي و ديدي كه هيچكس و هيچ چيز قادر نيست به تو كمك كند، خداي ديگري هست كه ميتواني خطاب به او دعا كني. اسم او عيسي است.»
سعي كردم فرياد بزنم ولي با صدايي كه به زور از گلويم خارج ميشد و به سختي قابل شنيدن بود، در كمال نااميدي صدا كردم: «عيسي! كمكم كن!»
در كمال بهت و حيرت ديدم كه مار به عقب برگشت و به سرعت به زير بوته ها خزيد. در حالي كه نفسم بند آمده بود و هنوز از شدت ترس ميلرزيدم، يك احساس غريب قدرداني و سپاس نسبت به خدايي شگفت انگيز كه عيسي بود، درونم را پر ساخت. با خود فكر كردم كه چرا مادرم بيشتر از اينها دربارة عيسي با من صحبت نكرده بود؟
در سال سوم دبيرستان، احساس كردم درونم تضادي عميق كه مدام نيز رو به افزايش است در حال شكل گيري است. آگاهي و بينش فزايندة من نسبت به خدايي كه خالق و آفرينندة همه چيز است و از عالم هستي كه آفريدة اوست جدا و متفاوت ميباشد با بينش مذهب هندو كه اعتقاد دارد خدا همه چيز است و خالق و آفرينش يكي است، در تناقض بود. اگر تنها يك حقيقت وجود داشت، پس برهمن در آن واحد هم بدي بود هم نيكويي، هم حيات بود و هم مرگ و هم نفرت و هم عشق. به اين ترتيب همه چيز بي معنا ميشد و زندگي پوچ و بي مفهوم ميگشت. كار آساني نبود كه بتوان صحت و سلامت عقل را حفظ كرد و در ضمن اين ديدگاه را نيز پذيرفت كه نيكي و بدي، عشق و نفرت و حيات و مرگ در واقع يك حقيقت واحد هستند.
روزي يكي از دوستان پسر خاله ام «شانتي» كه نامش «مالي» بود به ملاقات من آمد. او سوال كرد كه آيا از اينكه پيرو مذهب هندو هستم احساس كمال و رضايت دارم يا خير. براي اينكه بتوانم خلع و پوچي درونم را پنهان كنم به دروغ به او گفتم كه من بسيار خوشحال هستم و مذهب من يگانه حقيقتي است كه وجود دارد. او با صبر و حوصله به اظهارات متكبرانه و پرشكوه من گوش داد. «مالي» بدون اينكه بحث و مجادله را پيش بكشد، خلع و پوچي درون مرا با ملايمت و مودبانه از طريق طرح سوالاتي موجوز آشكار ساخت.
«مالي» به من گفت كه چگونه عيسي او را به خدا نزديك كرده است. او همچنين گفت كه خداوند، خدايي با محبت است و مايل است كه ما در كنار او باشيم. به همان اندازه كه دانستن اين موضوع برايم خوش آيند و جذاب بود به همان اندازه نيز با سماجت، مخالفت و ايستادگي ميكردم چون نميخواستم از ريشه هايي كه در مذهب هندو داشتم صرفنظر كنم و آن را كنار بگذارم.
با اين وجود از «مالي» سوال كردم: «دليل اين همه خوشحالي تو چيست؟ حتماً وقت زيادي را صرف مديتيشن (تفكر و تعمق عميق) ميكني؟»
مالي پاسخ داد: «قبلاً چرا، اما حالا ديگر نه. عيسي شادي و آرامشي به من داده است كه قبلاً هرگز نداشتم.» و سپس ادامه داد: «رابي، تو خيلي خوشحال به نظر نميرسي، آيا تو واقعاً خوشحالي؟»
من با صدايي آرام گفتم: «من خوشحال نيستم. اي كاش شادي و نشاط تو را داشتم.» خودم نيز تعجب كرده بودم، آيا اين واقعاً من بودم كه داشتم اين حرفها را ميزدم؟
مالي پاسخ داد: «من شادي و نشاط دارم چون گناهان من بخشيده شده اند.» و ادامه داد: «وقتي عيسي را واقعاً بشناسي آرامش و شادي را از طريق او به دست خواهي آورد.»
ما نصف روز را به صحبت كردن ادامه داديم بدون اينكه متوجه گذشت زمان باشيم. من خواهان شادي و آرامشي بودم كه «مالي» داشت، اما در عين حال قاطعانه مصمم بودم كه حتي كوچكترين بخش از مذهب خود را نيز كنار نگذارم.
در حالي كه «مالي» خانه ما را ترك ميكرد گفت: «رابي، امشب قبل از اينكه به رختخواب بروي از خدا بخواه تا حقيقت را به تو نشان دهد . . . من نيز در آن موقع برايت دعا خواهم كرد.» و با تكان دادن دست دور شد.
تكبر و غروري كه در من وجود داشت خواستار اين بود كه تمامي صحبتهاي «مالي» را رد كنم، اما من مايوس تر از اينها بودم كه بتوانم به همان منوال ادامه دهم. زانو زدم، و آگاه بودم كه تسليم خواستة «مالي» شده ام. گفتم: «خداوندا، اي خداي خالق و حقيقي، خواهش ميكنم حقيقت را به من نشان بده!» احساس كردم در درونم چيزي گسست. براي اولين بار در زندگي خود احساس كردم كه دعايم شنيده شد . . . نه توسط نيرويي كه فاقد شخصيت است بلكه توسط خدايي واقعي كه با محبت است و براي من اهميت قائل است. خسته تر از اين بودم كه بتوانم بيش از اين فكر كنم، بنابراين به درون رختخوابم خزيدم و بلافاصله به خواب رفتم.
پس از گذشت مدت كوتاهي، پسر عمويم كريشنا، مرا به يك جلسة مسيحي دعوت كرد. از خودم تعجب ميكردم ولي پذيرفتم و گفتم: «چرا كه نه؟» در راه به يكي از آشنايان جديد كريشنا برخورديم كه نامش رامكاير بود. از آنجايي كه بسيار مشتاق بودم كه بتوانم از پيش اطلاعاتي به دست بياورم، لذا از رامكاير پرسيدم: «آيا تو چيزي دربارة اين جلسه ميداني؟» او پاسخ داد: «بلي، يك كمي ميدانم.» و ادامه داد: «من همين اواخر مسيحي شده ام.»
با اشتياق از او پرسيدم: «به من بگو، آيا عيسي واقعاً زندگي تو را عوض كرد؟»
رامكاير لبخند بزرگي زد و گفت: «بلي، عيسي يقيناً اين كار را كرد! حالا همه چيز تغيير كرده است.» و كريشنا مشتاقانه اضافه كرد: «راب، اين واقعاً حقيقت دارد، من هم همين چند روز پيش مسيحي شدم.»
واعظ داشت مطابق با مزمور 23 موعظه ميكرد و شنيدن آيه: «خداوند شبان من است»، قلب مرا به وجد آورد. پس از اينكه واعظ مزمور را به تفصيل شرح داد و تفسير نمود، گفت: «عيسي مايل است تا شبان شما شود. آيا صداي او را شنيده ايد كه با قلب شما صحبت ميكند؟ چرا هم اكنون قلب تان را براي او نمي گشاييد؟ تا فردا صبر نكنيد . . . ممكن است فردا خيلي دير باشد!» مثل اين بود كه واعظ داشت مستقيماً با من حرف ميزد. بيشتر از اين نميتوانستم اين كار را به تاخير بياندازم.
به سرعت جلوي پاهايش زانو زدم. او لبخندي زد و پرسيد: «آيا كس ديگري نيز مايل است عيسي را بپذيرد؟» هيچكس از جايش تكان نخورد. سپس واعظ از مسيحيان حاضر دعوت كرد تا جلو آمده و با من دعا كنند. تعداد زيادي جلو آمدند و در كنار من زانو زدند. سالهاي سال هندوها در مقابل من زانو زده بودند . . . و حالا من روبروي يك مسيحي به زانو در آمده بودم.
با صدايي بلند دعايي كه واعظ براي دعوت عيسي به قلبم ميخواند را تكرار كردم. زماني كه واعظ گفت: «آمين.» به من پيشنهاد كرد كه با كلمات خودم دعا كنم. با صدايي آرام و گرفته كه برانگيخته از احساسات و هيجانات دروني ام بود شروع كردم: «اي عيسي خداوند، من هرگز كتاب مقدس را مطالعه نكرده ام، اما شنيده ام كه تو به خاطر گناهان من جانت را فدا كردي تا من بتوانم آمرزش گناهانم را دريافت كرده و با خداوند آشتي كنم. خواهش ميكنم همة گناهان مرا بخشيده و وارد قلب من شوي!»
قبل از اينكه دعايم تمام شود، به خوبي ميدانستم كه عيسي خدايي در ميان چندين ميليون خداي ديگر نبود. او خدايي بود كه من همواره تشنه اش بودم. او خود خالق همه چيز بود. در عين حال به قدري مرا دوست داشت كه حاضر شد به شكل انسان به اين دنيا بيايد و به خاطر گناهان من بميرد. با اين درك و فهم احساس كردم كه چندين تن بار سنگين تاريكي از من دور شد و به جاي آن نوري تابان و درخشان به وجودم سرازير گشت.
ظاهراً همة خويشان و آشنايان دربارة آنچه اتفاق افتاده بود شنيده بودند، چون زماني كه من و كريشنا به خانه برگشتيم همه منتظر ما بودند. من در حالي كه به صورتهاي جا خوردة يك يك آنها نگاه ميكردم با خوشحالي اظهار كردم: «من امشب عيسي را به قلبم دعوت كردم!» و ادامه دادم: «واقعاً باشكوه است. از همين حالا ميتوانم به شما بگويم كه اين برايم چه معنا و مفهومي دارد.»
بعضي از خويشاوندانم گويي احساساتشان جريحه دار شده بود و گيج و سردرگم بودند؛ برخي ديگر به نظر ميآمد كه برايم خوشحال هستند. اما قبل از اينكه آن شب همة خويشاوندان و اهل فاميل به خانه هايشان برگردند، سيزده نفر از ما قلبهايمان را به عيسي سپرده بوديم! واقعاً شگفت انگيز بود.
روز بعد من و كريشنا مصمم و ثابت قدم وارد اتاق دعا شديم و با كمك همديگر همة آنچه كه در داخل اتاق بود مانند بتها، نوشته هاي مربوط به مذهب هندو و ديگر لوازم و متعلقات مربوط به آيينهاي مذهبي را به حياط آورديم. ميخواستيم خود را از هر آن چه كه ما را به گذشته پيوند ميداد و نيروهاي تاريكي كه ما را تا كنون به اسارت خود درآورده و ما را كور كرده بود رها سازيم.
وقتي كه همة وسايل و بتها را روي هم انباشتيم، آنها را آتش زديم. در حالي كه گذشتة ما با شعله هاي سوزان آتش ميسوخت و از بين ميرفت آن را تماشا ميكرديم. مجسمه هاي كوچكي كه زماني در مقام خدايان از آنها واهمه داشتيم به خاكستر تبديل ميشدند. ما همديگر را در آغوش گرفتيم و پسر خدا را شكر كرديم كه به خاطر گناهان ما مرد تا ما را آزاد سازد.
هشت سال قبل را به خاطر آوردم، روزي كه مراسم سوزاندن جسد پدرم بود. در مغايرت با شادي كه امروز از سوزاندن تمامي اين لوازم احساس ميكردم، صحنة آن روز حزن و اندوه تسلي ناپذيري را در من برانگيخته بود. بدن پدرم به خداياني دروغين تقديم شده بود كه هم اكنون جلوي چشمان من در ميان قطعات متلاشي شدة بدنشان ميسوختند و دود ميشدند. به نظر باورنكردني بود كه من با شادي هر چه تمام شاهد نابود شدن همة آن چيزهايي بودم كه زماني نمايانگر تمامي باورهاي متعصبانه ام بود.
به نحوي ميتوان گفت كه اين مراسم سوزاندن خود من بود . . . پايان شخصي كه قبلاً بودم . . . مرگ يك معلم مذهبي. رابي ماهاراج قبلي در عيسي مسيح مرده بود، و اكنون از درون قبر يك رابي جديد برخاسته بود كه مسيح در درونش زندگي ميكرد.
(يادداشت: اگر برايتان جالب است تا از جزييات تبديل شدن رابي آگاه شويد، كتاب او را تحت عنوان «مرگ يك معلم مذهبي» مطالعه كنيد. در حال حاضر رابي در كاليفرنياي جنوبي مستقر است و در كار و خدمت بشارت در سراسر دنيا فعاليت دارد. او از شما دعوت ميكند تا به اين آدرس براي او نامه بنويسيد: خدمت انجيل شرق/ غرب، كد پستي 2191، لاهابرا، كاليفرنيا 90632)
حق چاپ 1994 از طريق موسسه تحقيق و پژوهش مسيحيان.
براي آگاهي بيشتر دربارة اعتقادات مذهب هندو ميتوانيد متصل شدن به خدا را بخوانيد.
◄ | چطور میتوانیم با خداوند رابطه شخصی خود را آغاز نمائیم؟ |
◄ | آیا سئوالی دارید؟ |